از شخصی پرسیدند: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟
با ناراحتی جواب داد: چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم..!
گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟
بیا در گذر زمان...برچسب : داستان آموزنده,داستان آموزنده کوتاه,داستان آموزنده برای کودکان,داستان آموزنده خنده دار,داستان آموزنده عاشقانه,داستان آموزنده جدید,داستان آموزنده و جالب,داستان آموزنده کودکانه,داستان آموزنده برای نوجوانان,داستان آموزنده انگلیسی با ترجمه, نویسنده : orkide359a بازدید : 133